سلام همصحبت
مدتها از آخرین مطلبی که نوشته ام می گذرد
اما نه به این خاطر که حرف گفتنی نداشته ام ،بلکه بیشتر این خاطر که دل و دماغ نوشتن نداشته ام
پیشتر با خود میآندیشیدم که مهمترین موضوع زندگی چیست؟کار ؟درس؟ازدواج؟....
ولی امروز به این نتیجه رسیده ام که مهمترین و پیچیده ترین مو ضوع خود زندگی است ......
وبراستی که چه معمایی شده این زندگی ....بگذریم نمی دانم چرا همیشه چرا وقتی دلم می گیرد حال و هوای نوشتن میکنم
وامروز باز هم دلم گرفته و این چیز جدیدی نیست ..روزگاری نه چندان دور در روستا زندگی می کردم با مردمی که
شاید بلد نبودند خیلی ادبی و رسمی حرف بزنند،لباس آنچنانی بپوشند و خیلی چیزهای دیگر اما تا دلت بخواهد ساده بودند وبا صفا و خدا را خیلی خوب می شناختند انگار در ان چشم اندازهای زیباولابلای آن دشتهای و علفزارها بهتر می توانستی خدا را ببینی و وجودش رااحساس کنی انگار آنجا خدا به انسان نزدیکتر بود.....
و امروز چند سالی است در شهر زندگی می کنم ،هر چند که اینجا هم هستند افراد با صفا و دیندار اما کمند..
مردم اینجا شاید لباسهای زیبا می پوشند رسمی و ادبی تر صحبت می کننداما همه ی اینها ظاهر است و خدا میداند در پس این ظاهر زیبا چه می گذرد.
و جالب این است که بسیاری ازمردمان اینجا با همه ی ادعای فضل و کمالشان به نظر اصلا خدا را نمی شناسند و
واقعا عجیب است برای من که در اینجا کسانی که کمتر زحمت می کشندوبیشتر بدست می اورند و بیشتر و بهتر می خورند بیشتر هم گناه و نافرمانی خدا را می کنند..انگار خانه های کوچک ومحیط تنگ زندگی شهری وسعت دید و مناعت طبع را هم از مردمانش گرفته است ..
لیست کل یادداشت های وبلاگ?